مرکز مشاوره کودک و نوجوان عابد

مرکز مشاوره کودک و نوجوان عابد

مرکز مشاوره کو دک و نوجوان عابد
مرکز مشاوره کودک و نوجوان عابد

مرکز مشاوره کودک و نوجوان عابد

مرکز مشاوره کو دک و نوجوان عابد

رشد شناختی

از بسترهایی که می­توان به ­وسیله­ی آن تحول شناخت را بررسی نمود، پیگیری سیر تحول کارکردهای اجرایی در انسان است. کارکردهای اجرایی، سیستم کنترلی است که وظیفه­ی اصلی آن تنظیم­گری ابعاد شناختی اعم از افکار و  هیجانات می­باشد. کارکردهای اجرایی مجموعه ای از مهارت های ذهنی هستند که در انجام کارها و فعالیت ها کمک میکنند. این مهارت ها انسان را به برنامه ریزی، توجه، تمرکز، به خاطر سپردن دستورالعملها و انجام موفقیت آمیز وظایف متعدد قادر می­سازند و توسط منطقهای از مغز به نام لوب پیشانی کنترل می­شوند. هرچه از این سیستم بیشتر استفاده شود کارکردهای اجرایی کامل­تر، قوی­تر، باثبات­تر و اجرایی­تر می‎شوند و برای همین است که انتظار داریم سیستم فراشناخت ما در بزرگ­سالی هرچه بهتر کار کند. تحول شناخت در بزرگ­سالی در حوزه سیال متبلور و خرد پدیدار می شود.  هوش متبلور به دانش و معلومات کسب­شده توسط بزرگ­سالان اشاره دارد که شبکه­­ای از اطلاعات را تشکیل میدهد. کسانی که بر تحول شناخت در بزرگسالی اشاره دارند معمولا هدف خود را بر دانش متبلور متمرکز ساخته­اند. از این روی، فعالیت­هایی چون خواندن کتاب و یا گروه­هایی که در آن­ها دانش به اشتراک گذاشته می­شود. این نوع از هوش در سنین بزرگ­سالی از اهمیت بالایی برخوردار است، زیرا بزرگسال به ­وسیله­ی آن­ها دانش گذشته خود را بازسازی می­کند و این خود به تقویت کارکردهای اجرایی و تقویت پیوندهای قدیمی منجر می­گردد. هوش سیّال از نظر کتل توانایی درک روابط، مستقل از تجربه یا دستورالعمل قبلی در رابطه با آن است. هوش سیّال، قابلیت تفکر و استدلال انتزاعی و حل مسائل است. این قابلیت مستقل از یادگیری، تجربه و آموزش در نظر گرفته می‌شود. نمونه‌هایی از به کارگیری هوش سیّال عبارت است از حل معماها و دستیابی به راهبردهای حل مساله. در واقع، هوش سیال به ظرفیت شناختی فرد حین انجام فعالیت­های روزمره و حل مسائل اشاره دارد. از این روی، در بزرگسالی هوش سیال روبه افول می­باشد؛ یعنی ظرفیت شناختی در لحظه، که فارق از یادگیری­های گذشته است و نشان از قوت دستگاه شناختی فرد دارد، در بزرگ­سالی روبه کاستی می­نهد. باید در نظر داشت که هوش سیال در دوران بزرگ­سالی به طور کلی از بین نمی‎برود؛ بلکه بر اساس یک ماهیت زیستی روبه افول، در کارکردهای آن ضعف ایجاد می­شود. از طرف دیگر، خرد آمیخته­ای از دانش ضمنی و غیر ضمنی در یک حیطه­ی تخصصی است که از طریق انباشت آن در طی سالیان، خبرگی را در بزرگ­سال به ارمغان می­آورد. طبیعی است با افزایش سن افراد، این خصیصه نیز غنی می­گردد. بنابراین، از جمله رویکردهایی که به تحول شناخت در بزرگ­سالی می­پردازد، همین شکل­گیری خرد می­باشد. نکته­ی مهم در بحث خرد، ایجاد درایت و خیرخواهی برای دیگران است؛ به بیانی دیگر، تفاوت هوش با خرد در این است که فرد خردمند، منفعت دیگران را نیز در نظر می­گیرد؛ حال آنکه فرد باهوش با وجود دانش تخصصی و کارآمد در یک حیطه، تنها منفعت خود را کانون توجه قرار می‏دهد. بر همین اساس نظریهپردازانی مثل استرنبرگ معتقد هستند که جهان با هوش گشته؛ اما خردمند نشده است؛ چونکه امروزه منفعت فردی بیش از منفعت جمعی مطلوب تلقی می­شود. براساس نظریه بازنمایی در تحول شناخت یک ساختار سه­گانه تعاملی شامل: تحول بازنمایی­ها، کارکردهای کنترلی (اجرایی) و بافت، فرایند تحول فرد را هدایت میکند. بازنمایی ذهنی: شامل رمز­گردانی محیط بیرون در داخل ذهن می­باشد. این نمادسازی تمامی علائم محیطی اعم از شناخت گرم (هیجانی-اجتماعی) و سرد (غیر هیجانی) را شامل می­شود. در تحول شناخت مبتنی بر این نظریه، بازنمایی­ها از ابتدا در محیط شکل گرفته، رفته­رفته پیچیده تر شده و تکامل می­یابد، به­طوریکه دیگر برای عمل در محیط، نیازی به حضور در محیط عینی نیست و فرد قبل از انجام عمل، ابتدا بر روی بازنمایی­های خود در ذهن عمل کرده، سپس در بافت وارد شده و بر اساس آن بازنمایی عمل کرده، هدف خود را دنبال می­کند. هرچه برروی بازنمایی­ها بیشتر عمل انجام شود، فرایندهای کنترلی یا همان کارکردی از قابلیت و ورزیدگی بیشتری برخوردار خواهند شد. فرایندهای کنترل: فرایندهای کنترل بسیار به کارکردهای اجرایی شبیه هستند و اشاره به فرایندهای شناختی دارند که حین انجام یک عمل، کنترل و تسلط بر آن عمل را برعهده می­گیرند. از جمله­ی آنان می­توان به سرعت پردازش، یادآوری، منابع توجه و بازداری اشاره کرد. بافت: اشاره به محیط اطراف فرد در حال تحول دارد که در زمینه­ آن فرد دست به عمل روی محیط می­زند. با توجه به این نظریه، حافظه معنایی تحت تأثیر شدید بازنمایی­ها و حافظه تصویری تحت تأثیر فرایندهای کنترلی (کارکردی) قرار دارد. بازنمایی ها از سنین کودکی شروع شده تا بزرگ­سالی ادامه می­یابند و تا پایان عمر دست نخورده باقی میمانند، برای همین است که در بزرگ­سالی نیز هوش متبلور؛ یعنی یادگیری برمبنای دانش قبلی کماکان حضور دارد. با این حال، در همین سنین بزرگ­سالی با کاهش عمل بر بازنمایی­ها روبه­رو هستیم؛ یعنی فرایندهای کنترلی یا همان اجرایی رو به افول می­رود و درواقع تسلط بر آن­ها کاهش می­یابد، لذا حافظه تصویری که وابسته به فرایندهای کنترلی است، افت می­کند و فرد تصاویر و رویدادها را همانند گذشته به یاد نمی­آورد. در واقع، حافظه معنایی که به بازنمایی وابسته است، برایش مشکلی پیش نمی­آید؛ چون بازنمایی در تمامی سنین برقرار است و فقط نوعش تغییر می­کند؛ حال آنکه حافظه رویدادی که وابسته به فرایندهای کنترلی است، به دلیل ضعف این فرایندها در پیری، با ضعف مواجه می­گردد.

سرمایه‎های تحولی

روان­شناسی تحولی به دنبال بررسی چگونگی تغییرات فرد در طول زمان، بالا ­بردن قدرت پیشبینی و فراهم آوردن شرایط بهینه تحول انسان است و برای رسیدن به اهدافش باید انسان را در بافت خودش (فرهنگ، جامعه، خانواده، مدرسه و ...) مطالعه کند. برای مطالعه تحول، انسان را باید در ورودی­ها (پیش­آیندها)، فرایندها و پیامدهایش در نظر بگیریم. در زمینه تحول انسان طی ادوار گذشته بین نظریه‏پردازان طبیعتگرا و تربیتگرا چالشهای بسیار زیاد وجود داشته است. طرفداران Nature ¬ همچون ذات­گراها، کمترین نگاه را به به بحث Nurture  دارند. روسو با تاکید بر طبیعت فرد معتقد است که شرایط باید فراهم شود تا کودک بتواند طبیعتش را نشان دهد. برعکس، طرفداران Nurture ¬ شیوه رادیکال واتسونی کمترین نگاه را Nature  دارند. جان لاک، لوح سفید را مطرح می­کند و با وجود این که ذهن را رد نمی­کند ولی تاکید عمده­اش روی Nature است. برای او تربیت خیلی مهم است ولی برای فرد ظرفیت­هایی را در نظر می­گیرد. براساس دیدگاه تعاملی(Interaction) طبیعت و تربیت هر دو در تحول انسان مهم­ هستند اما براساس این که چه رویکردی وجود دارد تاکید بر روی یکی می­باشد بنابراین سهم­بندی مطرح است. بعنوان مثال:

v  پیاژه: تعاملی با تاکید بر فرد و اهمیت Nature ¬ فرد خودش کشف می­کند- سازگاری فردی

v   ویگوتسکی: تعاملی با تاکید بر Nurture ¬ حتی اگر ظرفیت­های پایه­ای را نداشته باشد، می­تواند با کمک دیگران، کسب کند.

v   فروید: بیرون(مدل­سازی با پدر و مادر) را می­بیند ولی تاکید بر روی جبر درونی دارد. بحث محیط را به سمت اختلال و تغییر از مسیر می­برد.

v  اریکسون: با تاکید بر تربیت (نقطه مقابل فروید) تثبیت را مخرب نمی­داند، چون اعتقاد دارد در مرحله بالاتر مربی و محیط می­تواند نقش مثبت داشته باشند (شبیه روان­شناسی مثبت)- تاکید روی توانمندی دارد. همچنین، برمبنای دیدگاه تبادلی(Transaction) فرد و بافت در یک تبادل دوجانبه قرار دارند. سهم­بندی هدف نیست بلکه رابطه متقابل مطرح است. گاهی اثرگذاری یکی بر دیگری بیشتر است ولی به هر حال رابطه متقابل مهم است. تبادل در رابطه به وجود میآید. رابطه باعث می­شود که فرد بتواند از تمام ظرفیت­هایش استفاده کند. ایده "رابطه" و "مراقبت" را ویلیام جیمز مطرح کرد. نهایتا از نظر دیدگاه سیستمی(System) عوامل اثرگذار بر تحول فرد از یک عامل و فرد، خارج شده و سیستم­ها مطرح می­شوند. توجه "طبیعت  و تربیت" به سمت کل سیستم­هایی است که فرد در آن عضو مستقیم یا غیر مستقیم است، بنابراین انسان باید در پیچیدگی­اش بررسی شود. ما برای هر مجموعه­ای که شکل می­گیرد یک بافت را مطرح می­کنیم( مثل بافت مدرسه و بافت خانواده). بافت، مجموعه­ای است از عوامل فیزیکی و غیرفیزیکی و رابطه بین آن­هاست. با وجود اینکه بافت می­تواند به اجزای مختلفی تقسیم شود اما در هر یک از آنها فرهنگ خاصی حاکم می­باشد. علاوه براین، ما یک بافت فرهنگی کلی نیز داریم. بطور مثال یک مدرسه خاص، فرهنگ خودش را دارد و در عین حال که متاثر از فرهنگ کلی است. در نتیجه می­توان گفت که فرهنگ همچون چتری می­ماند که بر همه چیز سایه افکنده و شدت و ضعف آن برمی­گردد به آن بافتی که افراد در آن قرار گرفته­اند. بافت بر اساس روابط، قوانین و اصولی شکل می­گیرد که همان اصول هم متاثر از بافت فرهنگی بزرگتری می­باشد. سرمایه‌های تحولی مجموعه­ای از ارتباطات، مهارت‌ها، فرصت‌ها و ارزش‌هایی است که به نوجوانان کمک می‌نماید تا احتمال موفقیت در مدرسه را افزایش دهند، از رفتارهای مخاطره آمیز دور بمانند، تاب­آوریشان افزایش یابد و موجب بهزیستی آنها می­گردد. سرمایه‌های تحولی به دو دسته­ی اصلی سرمایه‌های تحولی درونی و بیرونی تقسیم می­شوند. سرمایه‌های بیرونی اشاره به عواملی دارد که در محیط زندگی افراد جوان وجود دارد، این عوامل فرد را حمایت می‌کند، پرورش می‌دهد و توانمند می­سازد، همچنین تنظیمکننده­ی انتظارات و مرزبندی‌ها است و استفاده­ی سازنده از زمان را برای او فراهم می‌کند. سرمایه‌های بیرونی توسط والدین، اعضای خانواده، کارکنان مدرسه و جامعه به نوجوان ارائه می‌شود. سرمایه‌های تحولی درونی ارزشها، مهارت­ها وشایستگی­های درونی شده در جوانان است، که راهنمای انتخابها، رشد احساس محوریت و هدفمندی برای جوانان است. سرمایه­های تحولی بر پایه رویکرد روان­شناسی مثبت بنا شده است و در نتیجه هدف آن این است که با تکیه بر ویژگی­های فردی و محیطی مثبت نوجوان، زمینه تحول موفق او را به وجود آورد. سرمایه­های تحولی با خرده نظام­های الگوی زیست بوم­گرایی ارتباط دارد. فرض­های اساسی سرمایه­های تحولی از این الگو گرفته شده است و در این فرض که تحول افراد جوان متاثر از طبیعت و تربیت که همان عامل­های محیطی است در هر دو دیدگاه مشترک است. همچنین در هر دو دیدگاه سرمایه­های تحولی و زیست­بومگرایی عقیده بر آن است که اگر تمام نظام­ها درست و مثبت عمل کنند، بر افرادی که در مرکز این نظام هستند تاثیر مثبت دارد و نتیجه آن فرادی خواهد بود که تحول بهینه­ای را تجربه می­کنند. بر این اساس، سطح بالای سرمایه­های تحولی موجب بروندادهای تحولی بالایی مانند موفقیت تحصیلی و بهزیستی می­گردد. براساس نظریه یادگیری اجتماعی و سرمایه‌های تحولی هر دو عامل‌ محیطی و بینفردی بر رفتار فرد اثر می‌گذارند. بعضی از مؤلفه‌های نظریه یادگیری اجتماعی و نظریه‌ی شناختی اجتماعی ارتباط بیشتری با سرمایه‌های تحولی دارند که عبارتند از محیط اجتماعی، یادگیری مشاهده­ای و تقویت. سه مفروضه مهم را برای چارچوب سرمایه­های تحولی: فرضیه تجمع: هر چه فرد سرمایه­های تحولی بیشتری تجربه کند، در زمینه­های شاخص­های تحصیلی، اجتماعی-هیجانی، رفتاری و بهزیستی روان­شناختی، بهتر خواهد بود. فرضیه تنوع: چارچوب سرمایه­های تحولی در میان انواع جنسیتها، نژادها، قومیت­ها، منطقه­ی جغرافیایی و وضعیت اجتماعی- اقتصادی، اعتبار قابل توجهی دارد. فرضیه تمایز: مجموعه­­ی خاصی از سرمایه­ها پیش­بینی کننده­های پیامدهای متعدد بصورت همزمان و طولی هستند. پیامدهای سرمایه‌های تحولی عبارتند از: اجتناب از رفتارهای مخاطره­آمیز، تاب­آوری، پیشرفت در مدرسه، تحول مثبت.

خودتنظیمی ارادی(SOC)

نوجوانی دورهای از تحول است که با ویژگیهایی همچون بازشناسی روابط با همتایان و خانواده، افزایش فشارهای تحصیلی، افزایش فشارهای ناشی از انتخاب رشته و مسیر شغلی آینده و چالشهای فردی مختلف شناخته میشود. در این دوره حیاتی خودتنظیمی نقشی محوری در کارکردهای انسانی، از جمله تاب آوری و بهزیستی را ایفا میکند. خودتنظیمی فرایندی پویاست که فرد و بافت را به هم پیوند میدهد و ابزارهایی را برای فرد جهت مشارکت و شکل دادن به تحول خویش ایجاد مینماید. نظریه پردازان خودتنظیمی را به دو دسته خودتنظیمی ارگانیسمی و ارادی تقسیم میکنند. خودتنظیمی ارگانیسمی اشاره به تنظیم ویژگیهای فیزیولوژیکی و جسمانی نظیر کنترل هیپوتالاموس بر دمای بدن، ضربان قلب، زمان بلوغ و ویژگیهای خلقی میکند که در انطباق فرد با بافتش در زمانهای مختلف نقش دارند. این نوع از خودتنظیمی معمولا ناهشیارانه و خودکار است و اراده فرد در آن نقش چندانی ندارد. در مقابل خودتنظیمی ارادی هوشیارانه بوده و همواره اشاره به رفتارهای هدفمند میکند. خودتنظیمی ارادی شامل مهارتهایی مانند انتخاب هدف، خودنظارتی، خودتعدیلگری و خوداصلاحی است. فرد باید قادر باشد که براساس آگاهی از تجارب قبلی، سرمایهها، شرایط بافتی، توانمندیها و استعدادهای فردی هدفهایی را انتخاب کند. خودتنظیمی ارادی را با توجه به نتایج آن میتوان به دو نوع کوتاه مدت و بلند مدت تقسیم کرد. خودتنظیمی کوتاه مدت به عنوان کنترل تکانه، توجه، هیجان و رفتار در لحظه عملیاتی میشود، در حالی که خودتنظیمی بلندمدت شامل کنترل تکانه یا هدایت تلاشها به سمت هدفهایی در دورههای زمانی طولانیتر مشتمل بر چند هفته، ماه یا حتی سال است. در دوره کودکی به دلیل تحول لوب پیشانی و نارسایی رشدی کارکردهای اجرایی نظیر توجه و حافظه خودتنظیمی بیشتر بر اهداف کوتاه مدت متمرکز بوده و با افزایش سن و شکلگیری نظریه ذهن، افزایش درک کودک از سازمان و عملکرد تفکر خویش و سازگاری رفتار با هدفهای فردی و هنجارها و استانداردهای بافتی شکل پختهتر و بلندمدتتری به خود میگیرد. خودتنظیمی ارادی با بروندادهای مهمی مثل شایستگی اجتماعی، درگیری تحصیلی، سازگاری آموزشی، رفتارهای جامعه پسند، بروز هیجان های مثبت، یادگیری خودنظمبخش و انگیزش ارتباط دارد. الگوی خوتنظیمی ارادی برای تحول موفق، الگوی SOC است. هدف این الگو، بدست آوردن حداکثر منافع و به حداقل رساندن زیانها و تلفات ممکن در راستای دستیابی به هدفهاست. S (انتخاب)، اشاره به ایجاد، تبیین و اجرای هدف‌های فردی دارد. فرد باید قادر باشد بین گزینه‌های مختلف، هدف‌های موردنظر خود را انتخاب نموده و آنها را اولویت بندی نماید. انتخاب فرایند تحول را هدایت می‌کند، زیرا اهداف فردی رفتار انسان را شکل داده و هدایت می‌کند. در الگوی مذکور دو نوع انتخاب را میتوان از یکدیگر متمایز ساخت: انتخاب گزینشی و انتخاب مبتنی بر فقدان. انتخاب گزینشی اشاره به توصیف هدفها به منظور هماهنگی بین نیازها و انگیزهها با منابع در دسترس و قابل دستیابی است. در مقابل انتخاب مبتنی بر فقدانها، پاسخی به از دست دادن منابع در دسترس قبلی به منظور حفظ سطح عملکرد است. O (بهینه سازی) شامل جستجوی منابع و راهبردهایی است که با ارزشهای اجتماعی و شخصی فرد در دنبال کردن هدفهای معین سازگار هستند. فرد باید فاصله بین هدف و موقعیت را بررسی نماید و ابزارهای مبتنی بر هدف را به منظور اطمینان از رسیدن به هدف تعریف کند و به کار گیرد. الگوبرداری از افراد موفق و تمرین مهارت‏های مرتبط با هدف می‏تواند به فرد در این مسیر کمک کند. C (جبران) حفظ عملکرد مثبت در مواجهه با محدودیتها و فقدانهاست. در این راهبرد فرد به بازسازی نظام هدفی خود می پردازد یا هدفی غیرقابل دستیابی را کنار بگذارد و به جای آن هدف جدیدی را جایگزین کند. نظریه SOC پیشنهاد میکند که زندگی موفقیتآمیز میتواند از طریق دستیابی فرد به هدفهایش بدست آید، این هدفها باید با توجه به پتانسیلها و ظرفیتهای فردی به صورت منطقی تعیین شوند(انتخاب)، فرد زمان و تلاشش را برای دستیابی به این هدفها متمرکز سازد(بهینهسازی) و در نهایت راهحلهایی را برای جبران فقدانها، موانع و کاستیهای موجود بر سر راه رسیدن به هدفها ایجاد کند(جبران).

فرهنگ، بافت و تحول

اصطلاح فرهنگ اولین بار در سال 1871 توسط ادوارد تیلوربکار رفت. از نظر تیلور، فرهنگ یک کل پیچیده است که دانش، باور، هنر، قانون، اخلاق، زبان و دیدگاههای مشترک، آداب و رسوم اجتماعی و هر توانایی که توسط انسان به عنوان عضوی از جامعه کسب میشود را در بر میگیرد. تحقیقات مربوط به فرهنگ درک ما را از چگونگی تاثیر تجربیات اجتماعی بر تقکر، تواناییها و مهارتهای ذهنی و همچنین شیوههای رشد شناختی کودکان گسترش داده است. اُجبو فرهنگ را مجموعهای از رفتارهای سنتی، کدها یا رمزها، ارزش‏ها و نمادها میداند. هارِست ملاک عبور از یک مرحله به مرحله دیگر را آزمایههای تحولی میداند. آزمایههای تحولی ملاکهای وابسته به فرهنگ هستند و به مهارت، دانش، کارکردها و نگرشهایی اشاره دارند که افراد باید در مقاطع زمانی خاصی از زندگیشان فراگیرند. آزمایه‌های تحولی برای رسدن به بزرگسالی از نظر هارِست عبارتند از: پذیرش فرد توسط خودش، استقلال هیجانی، کسب نقش جنسی مردانه یا زنانه، کسب روابط جدید و رشدیافته با هر دو جنس، کسب ارزش‌های ااخلاقی، آمادگی برای یک حرفه، آمادگی برای ازدواج و تشکیل خانواده. آرنِت معتقد است که فرهنگ الگوی پویای سنتها، باورها و ارزش‌ها، هنر و تکنولوژی است و عوامل فرهنگی - اجتماعی، تعیینکننده دیدگاه هر جامعه نسبت به دورههای تحول است. از نظر وی، هر فردی برای عبور از دوره نوجوانی به بزرگسالی مرحله تحولی دیگری تحت عنوان پیش بزرگسالی را تجربه میکند و طول این دوره از فرهنگی به فرهنگ دیگر متفاوت است. افراد در طی این دوره تحولی پنج خصیصه مهم را تجربه میکنند: 1) احساس بینابین بودن؛ فردی که در این دوره است خودش را نه بزرگسال میداند و نه نوجوان. 2) اکتشاف هویت؛ در حیطههای کار، عشق و جهانبینی. 3) تمرکز بر خود؛ نه به معنای خودمحوری بلکه به این معنا که در قبال دیگران تعهدی ندارد. 4) ناپایداری و عدم ثبات؛ از منظر شغل، تحصیلات، اقامت و روابط عاشقانه. 5) دوران احتمالات؛ هدایت زندگی در مسیرهای متعدد و انتخاب کردن از بین مسیرهای مختلف زندگی. آدامز و مارکز، فرهنگ را الگوهای ضمنی و آشکار نهادها، ایدهها و رفتارهایی می‌داند که ریشه تاریخی دارد. این الگو هم تحت تاثیر نهادها هستند و هم انتظارات محیطی را شکل میدهد، هم ایجاد کننده رفتار است و هم از رفتارها تاثیر میپذیرد. بنابراین، فرهنگ پویاست و دربرگیرنده معناهایی است که در جامعه وجود دارد. فرهنگ قدرتمند میشود زیرا از نسلی به نسل دیگر منتقل میگردد، جامعه انسانی فرهنگ را به وجود می‏آورد و تغییر می‏دهد. از نظریه پردازان جدید در زمینه رشد انسان، برونفن برنر میباشد. نظریه سیستمی او طی ٢٠ سال گذشته، دیدگاهی متفاوت و کامل در مورد تاثیرات بافتی بر رشد انسان  ارائه کرده است. وی فرد را بصورت سیستم پیچیدهای از روابط در نظر میگیرد،که چندین سطح از محیط اطراف بر او تاثیر میگذارند. از آنجایی که آمادگیهای زیستی کودک و نیروهای محیطی با هم پیوند میخورند، وی نظریه خود را الگوی زیست بوم شناختی میداند. نظریه برونفن برنر بر زمینههای اجتماعی که در آن مردم زندگی میکنند و افرادی که بر تحول آنها تأثیر میگذارد تمرکز دارد.در نظریه وی محیط به صورت ساختارهای مختلفی در نظر میگیرد که هرکدام از این ساختارها و لایهها(ازجمله: خانه،مدرسه و..) به گونهای قدرتمند بر رشد فرد تاثیر میگذارند. این ٥ سطح یا نظام عبارت است از: 1) خرده نظام(Microsystem): شامل فعالیتها و الگوهای تعامل در نزدیکترین محیط فرد. رابطهها در این سطح دو طرفه است. مانند تعامل مستقیم با والدین، همسالان و دیگران. برای مثال یک کودک مهربان احتمالا واکنشهای خوشایند و صبورانه والدین را بر میانگیزد، در حالی که یک کودک فعال و بیقرار به احتمال زیاد با قید و بند و تنبیه والدین مواجه خواهد شد. اما شیوه فرزندپروری که هر یک از ان دو کودک تجربه میکنند و منجر به تقویت یا تضعیف رشد آنها میگردد، به سیستمهای محیطی بستگی دارد که روابط والد کودک را تحت تاثیر قرار میدهد. 2) میان نظام(Mesosystem): روابط خرده نظامهایی مانند خانواده و مدرسه و روابط بین دانش آموزان با همسالان را شامل می شود، مانند عملکرد یک زن در مقام مادر و همسر در منزل به تجربههای او در محل کار هم ربط پیدا میکند. یا پیشرفت تحصیلی فرد علاوه بر عملکرد او در کلا س به روابط والدین او نیز ربط دارد. 3) برون نظام(Exosystem): موقعیتهایی را شامل میشود که فرد را به طور مستقیم تحت تاثیر قرار نمیدهد اما به هرحال تاثیر دارد. مثل  مرخصیهای استعلاجی، برنامههای انعطاف پذیر، مرخصی استحقاقی کمک میکند به پدر و مادر.. یا حتی سیستمهای غیر رسمی مثل  شبکههای اجتماعی دوستان و خانواده با حمایت و رفاقت و.... 4) کلان نظام(Macrosystem): بیرونیترین سطح یک محیط میباشد که درگیر جامعه میشود و شامل ارزشهای فرهنگی و شرایط اقتصادی است که خانوادهها را تحت تاثیر قرار میدهد. 5) نظام تاریخ(Chronosystem): به شرایط اجتماعی _تاریخی رشد کودک اشاره دارد. این نظام همان سیستم پنجم وابسته به زمان است،که بعدها اضافه شده است. برونفن برنر طی سالهای بعدی نظریه خود را بسط داد و آن را PPCT نامید که دارای ٤ عامل اصلی: فرآیند، فرد، بافت و زمان میباشد(واچز و اوانس(٢٠١٠).

Processes: فرایندهایی که مجموعهای از اصول و قواعد خاص هستند و تاثیر مختلفی بر فرد در زمانهای مختلف دارند. فرآیندهای پروگزیمال یا نزدیک، شامل همه نوع تعاملات بین کودک و محیط است که مسئول شایستگی فرزند و رفاه عمومی را دارند. نمونهای از فرآیندها، در پرسشها بیان میشود مانند: آیا کودک از آسیبهای جسمی و روحی محافظت میشود؟ آیا کودک درمورد رفتارهای مناسب آموزش میبیند؟ علاوه بر فرآیندهای پروگزیمال، فرآیندهای دور نیز وجود دارد که این فرآیندها عبارتند از توانایی خانواده در حمایت از کودک و همچنین تعامل با محیطهای دیگر که در آن کودک بخشی از محیط اجتماعی و درگیر با افراد مختلف از طبقات قومی و اجتماعی مختلف میباشد. برخلاف فرآیندهای مجاور(پروگزیمال)، فرآیندهای دور تاثیر غیرمستقیم بر روی کودک داشتهاند.

Person: ویژگیهای شخصی و قومی و افکار و عقاید و... گفته میشود. تاثیر خانواده، مراقبین، و یا همسالان، به وسیله ویژگیهای کودک تعیین میشود. برای مثال کودکان معلول در معرض خطر بیشتری در روابط اجتماعی هستند، همچنین تفاوت بین دختران و پسران در بلوغ، به تفاوت در روابط اجتماعی و عملکرد سالم از نظر زیست شناسی کمک میکند. همچنین متغیرهای فردی، مانند: سن، جنس، خلق،.. میتوانند با تحول مرتبط باشند، این متغیرها بطور مستقیم و غیرمستقیم میتوانند بر فرآیندهای پروگزیمال تاثیرگذار باشند. بطور مثال: شیوههای مراقبت از کودک(فرآیند های پروگزیمال)، براساس خلق وخوی کودک میتواند متفاوت باشد، که به نوبه خود بر رشد و تحول تاثیر میگذارد.

Context: بهترین جزء شناخته شده، در زمینه زیست بومشناختی است و شاید مهمترین از بین ٤ مولفه در مفهومسازی و طراحی مطالعات در مورد تحول کودک میباشد. بافت به مکانهای مختلفی که فرآیندهای پروگزیمال را اصلاح میکند اشاره دارد و شامل محیطهایی میشود که در آن کودک در تعاملات دائمی است (فیزیکی،اجتماعی،اقتصادی) . تعاملات ٥ نظام(خرده نظام، میان نظام، برون نظام، کلان نظام، نظام تاریخی) را شامل میشود.

 Time: مولفههای زمانی برونفن برنر، شامل جنبههای گوناگونی، نظیر: سن، زمان و ماهیت دورهای میشود. یک رویداد تا اندازهای تاثیر بر رشد دارد و تاثیر آن به عنوان زمان پیشرفت کاهش مییابد. رویدادهای ناخوشایندی مانند طلاق والدین،تغییر محل اقامت، میتواند در مقایسه با افراد بزرگتر تاثیر بیشتری بر کودکان داشته باشد. بر طبق نظریه برونفن برنر(١٩٩٧)، رشد فرد، نتیجه تاثیرات متقابل پیچیده سطوح مختلف زیست بوم و فرد میباشد، در واقع ویژگیهای فردی به همراه  ٥ نظام در برگیرنده او، زمینه ساز تحول و در نتیجه رشد کودک میباشد. براساس این نظریه، اگر تمامی این نظامها درست و در ارتباط با یکدیگر عمل کنند، تاثیر مثبتی  کودک خواهند گذاشت.

سبک‎های والدینی

توماس و چِپس مدل کیفیت خوب تطابق را مطرح کردند تا شرح دهند که چگونه خلق و خو و محیط می‌توانند با هم نتایج مطلوبی به بار آورند. کیفیت خوب تطابق عبارت است از به وجود آوردن محیط‌‌های فرزندپروری که خلق و خوی هر کودک را تأیید کنند و در عین حال عملکرد سازگارانه‌تری را ترغیب نمایند. بچه‌های دشوار، بچه‌هایی که از تجربیات تازه کناره‌گیری می‌کنند و به صورت منفی و شدید واکنش نشان می‌دهند غالباً این‌ها نوعی فرزندپروری را تجربه می‌کنند که با خلق و خوی آن‌ها تطابق ندارد و آن‌ها را در معرض خطر مشکلات سازگاری بعدی قرار می‌دهد. والدین کودکان دشوار معمولاً به روش انضباط تنبیهی متوسل می‌شوند که رشد کنترل فعال را تضعیف می‌کند هنگامی که کودک سرپیچی می‌کند والدین تحت فشار قرار می‌گیرند در نتیجه آن راهبردهای جبری خود را ادامه می‌دهند. به صورت بی‌ثبات انضباط می‌کنند یعنی گاهی با تسلیم شدن، سرپیچی کودک را تقویت می‌کنند در مقابل والدین مهربان و دلسوز به نوباوه کمک می‌کند هیجان خود را تنظیم کنند و مشکلات کاهش می‌یابند. ارزش‌های فرهنگی بر تطابق بین فرزندپروری و خلق و خوی کودک تأثیر می‌گذارد، مثلاً در گذشته ارزش‌های جمع‌گرا که ابراز وجود را منع می‌کند باعث شده بود بزرگسالان، کودکان کمرو را به صورت مثبت ارزیابی کنند. تطابق خوب بین شرایط بار آمدن و خلق و خوی کودک در اوایل زندگی اثرگذار است. در کودکان خوددار و نافعال، رفتار بسیار تحریک کننده والدین مثل ترغیب کردن، سؤال کردن و اشاره کردن به اشیاء به کاوش کمک می‌کند. اما در مورد بچه‌های بسیار فعال همین رفتارهای والدین بسیار رهنمودی هستند و بازی کنجکاوی کاهش می‌دهد. در فرزندپروری، مدل کیفیت خوب تطابق به ما می‌گوید که کودکان ویژگی‌های منحصر به فردی دارند که باید بزرگسالان بپذیرند و شیوه فرزندپروری خود را با آن‌ها هماهنگ کنند. کیفیت خوب تطابق، محور دلبستگی کودک ـ مراقب است و این اولین رابطه صمیمانه، از تعامل مادر - کودک به وجود می‌آید که سبک هیجانی هر دوی آن‌ها در آن دخالت دارد. از نظر بامریند، فرزندپروری فعالیت پیچیده‌ای است شامل روش‌ها و رفتارهای ویژه‌ای که به طور مجزا یا در تعامل با یکدیگر بر رشد کودک تأثیر می‌گذارد و در واقع اساس شیوه فرزندپروری مبیّن تلاش‌های والدین برای کنترل و اجتماعی کردن کودکانشان است. سبک‌های فرزندپروری بامریند دارای دو مؤلفه اساسی است: 1. پاسخ‌دهی (صمیمیت و اطمینان‌بخشی) 2. تقاضاهای والدین (کنترل رفتاری). روش‌های انواع فرزندپروری براساس مولفههای تقاضا و پاسخ‌دهی والدین عبارتند از: شیوۀ مقتدرانه، سهل‌گیرانه، مستبدانه، مسامحه کارانه.  سبک مقتدرانه: بالابودن میزان تقاضا و پاسخ‌دهی والدین، وضع و اجرای قوانین سخت برای فرزندان، تشویق فرزندان به استقلال و ارائه بازخوردهای مثبت به آنان، هدایت و حمایت فرزندان در دستیابی به اهداف، داشتن انتظارات متناسب با توانایی فرزندان. سبک سهل‌گیرانه: پایین بودن تقاضا و بالا بودن پاسخدهی والدین، توجه بیش از حد به فرزندان و انتظارات پایین، فقدان اهداف و انتظارات روشن و ارائه استقلال و آزادی زیاد به فرزندان، پیشرفت تحصیلی پایین و گرایش به مواد مخدر و سایر رفتارهای ضد اجتماعی. سبک مستبدانه: بالابودن تقاضاهای والدین و پاسخ‌دهی اندک، انتظارات بسیار بالا از فرزندان و بروز حداقلی عواطف، تأکید بر اطاعت و احترام بی‌چون و چرای فرزندان،کاهش عزت نفس، استقلال و خلاقیت و تأخیر در رشد اخلاقی. سبک مسامحهکار: کم بودن تقاضاها و پاسخ‌دهی والدین، پایین بودن کنترل و نظارت بر فعالیت‌های فرزندشان و فقدان گرمی و صمیمیت در خانواده‌ها، عدم مسئولیت‌پذیری و بی‌توجهی نسبت به فرزندان. هدف رویکرد خودتعیینگری، رسیدن کودکان به خودپیروی و انگیزه درونزاد است. برای اینکه کودکان به اهداف خودتعیینگری دست یابند میبایست به مولفههای زیر توجه نمود: ساختار، مشارکت، گرمی. در ساختار باید به کودک بفهماند خانه دارای قوانین معینی است یعنی همان انتظارات روشن اما به این‌ها قالب می‌دهد که فرزندان باید محدودۀ حقوقشان و مسئولیت‌ها و تکالیفشان را بدانند. در مشارکت باید در کارهای فرزندشان مشارکت و همکاری ‌کنند در مدرسه رفتن او را در کارهای درسی همراهی ‌کنند و بچهها احساس نمی‌کنند که رها شده و یا از آن طرف تحت استبداد قرار دارند. منظور از گرمی، پذیرش فرزند است بچه‌ها احساس پذیرفته شدن می‌کنند این‌طوری هم پذیرفته هم حمایت کردن هم حقوق و مسئولیت داریم اگر همۀ این‌ها برآورده شود او به عاملیت می‌رسد.

هویت

هویت یعنی راجع به خود فکر کردن که احساس تداوم، ثبات و یکپارچگی را ایجاد میکند. فروید در چارچوب روان تحلیلگری به عنوان اولین کسی است که از هویت صحبت میکند. اریکسون دیدگاه اولیه خود را از فروید گرفته است، و در مراحل رشد روانی اجتماعی خود شکلگیری هویت و کسب آن را در دوره نوجوانی می داند که این معادل مرحله تناسلی فروید است. اریکسون هویت را در ارتباط با Ego مطرح میکند که معتقد است نوجوان در این مرحله به شخصیت خودآگاهی پیدا میکند و یک من بزرگتر در او شکل میگیرد. جنبهی روانی شکلگیری احساس هویت در این دوره باعث شکلگیری من درونی نوجوان میشود. او در این مرحله همانندسازی با ورزشکاران، قهرمانان و ... دارد که دیگر جنبه سمبلیک نداشته بلکه به طور افراطی این کار را انجام میدهد. در مرحله نوجوانی تعادل بین نهاد، خود و فراخود مرحله قبلی بهم خورده و با تعادل مجدد، هویت جنسی شکل میگیرد این مرحله زیربنای اساسی مراحل بعدی رشد روانی فرهنگی است. نکته حائز اهمیت این است که هویت در خلا شکل نمی‏گیرد و صرفا فرد در شکل‏گیری آن دخیل نیست بلکه جامعه هم در آن نقش دارد. هویت ثابت نیست، تغییر میکند و تغییرات هویتی براساس تغییرات اجتماعی و روانشناختی رخ میدهد البته با حفظ ثبات و یکپارچگی. همچنین، هویت یک ویژگی پنهان نیست بلکه آشکار است یعنی بقیه هم باید آن را ببینند و نمود این تغییرات را در منعطفشدن، متعهدشدن و مسئولیتپذیرشدن نسبت به امری میبینیم. اریکسون و مارسیا هویت در ارتباط با goE مطرح میکنند اما برزونسکی هویت در ارتباط با Self  مطرح میکند.Ego  نگاه شخصی به درون است، لایه دوم شخصیت میباشد و تحت تاثیر شرایط محیطی می‌تواند خودش را حفظ کند. اما Self تحت تاثیر جامعه است و در ارتباط با دیگران ساخته میشود بنابراین میتواند تغییر کند و جزء لایه شخصیت نیست. مارسیا هویت را سازمان درونی، خودجوش از سائق ها، باورها و تجارب گذشته میداند. آن را ساختاری میبیند و معتقد است که هویت مبتنی بر Ego  است. وی هویت را بر اساس دو مولفه در قالب چهار هویت مطرح نمود شامل 1)هویت کسبشده 2) هویت پیشرس 3) هویت معوق 4) پراکندگی هویت.

هویت کسب شده: بحران هویت به خوبی پشت سر گذاشته؛ تعهدات لازم را پیدا کرده؛ بر ارزش ها و اهدافی که خود انتخاب کرده پایبند هستند؛ سلامت روانی دارند شوخ طبعی، انعطاف پذیری، احساس یکسانی در زمان، از ویژگی های اینهاست.

هویت پیشرس: تجربه بحران نداشته؛ بدون بررسی گزینه ها دیگر، هویت از پیش تعیین شده دیگری را می‌پذیرد؛ نسبت به اهداف و ارزش‌های دیگران مثل معلمان، والدین و مراجع قدرت احساس تعهد می‌کند؛ در این افراد اعتقاد راسخ به نظم و پیروی از مراجع قدرت بارز است؛ اغلب میترسند که تردید کنند؛ به احتمال زیاد به فرقهها و و گروههای افراطی ملحق می‏شوند و تعصبات قوی نژادی نزد آنها شایع است.

هویت معوق: این افراد تعهدات پایداری برای خود ایجاد نکردهاند؛ سرگرم فرایند کاوش و جمع آوری اطلاعات هستند و هنوز در جهت کسب هویت تلاش می‏کنند؛ همواره در حالتی دوگانه به سر می برند؛ رقابت طلبی، زنده دلی، پرحرفی، مضطرب بودن و تمایل به برقراری روابط با دیگران از خصوصیات بارز آنهاست؛ اگر در رسیدن به هویت موفق ناکام شوند دچار هویت مغشوش میشوند.

پراکندگی هویت یا  ابهام هویت: نوجوان از فقدان یک هویت روشن رنج میبرد؛ به ارزش‌ها پایبند نیست؛ برای هدفهایش تلاش نمیکند کاوشگری نمی‏کند؛ بیخیال، سطحی، ناخرسند و تنها به نظر میرسد؛ ناپخته عمل می‌کند و به احتمال زیاد به مواد مخدر گرایش پیدا میکند. از طرف دیگر، برزونسکی رویکرد پسامدرن دارد و هویت از نظر او الگویی فرایندی است. وی معتقد است که هویت ساختار مفهومی سطح بالاست که تلاش میکند مولفههای جدا از هم را پرمعنا، قابل درک و منسجم کند. برزونسکی سبک‏های هویت  را براساس دو مولفه "تعهد و کاوشگری" به چهار دسته تقسیم می‏کند. سبک های هویتی از دیدگاه برزونسکی عبارتند از:

سبک هویت اطلاعاتی: تمایل به بررسی راهحلهای چندگانه برای مسئله قبل از متعهدشدن به یکی از آنهاست، در این سبک هویتی افراد فعال و در جستجوی اطلاعات، ارزیابی و استفاده از آنها هستند، در روابط بین فردی سنجیده عمل می‏کنند، نیاز کمتری به تایید دیگران دارند و اطمینان به خود بیشتر است، رفتارهای خود تعیینگرانه  و مسئولیت شخصی بالاست.

سبک هویت هنجاری: تمایل به همنوا شدن با انتظارات خانواده و اجتماع و درصد بالایی از تعهد به افراد مهم از نظر خودشان را شامل میشود. در این سبک هویتی افراد نمرات پایینی در خودشکیبایی و خودمختاری عاطفی کسب میکنند، اهداف و ارزشهای دیگران را به دلیل احساس گناه و کسب رضایت آنها درونی میکنند، میل شدید به ساختارمندی دارند، در مواجه با مشکلات به شیوه واکنشی پاسخ میدهند، هماهنگ با انتظارات گروه مرجع هستند و تمایل به اطلاعات ناهمگام با ارزشها و باورها ندارند.

سبک هویت مغشوش یا اجتنابی: تمایل به تعلل و تاخیر در تصمیم‏گیری‏های شخصی و اجتناب از پرداختن به موضوعات دارند، در این سبک هویت افراد رفتارهای موقعیتی و بدون الگوی مشخص  دارند، هیجان مدارن و خودآگاهی محدودی دارند، از راهبردهای اسنادی و شناختی ناکارآمد استفاده میکنند، مشکل در برقراری ارتباط و نگهداری شبکههای حمایت اجتماعی دارند، فاقد صمیمیت، انعطافپذیری و اعتماد به دیگرانند، مشکلات تحصیلی بیشتری دارند. همچنین، کوته به عنوان یک جامعه شناس، دغدغهی اصلی خود را در گرهزدن فرهنگ با شکلگیری هویت میداند. در واقع او بر آن است تا فرایند شکلگیری هویت را از طریق فرهنگ تبیین کند و برای همین او "لینک فرهنگ-هویت" را معرفی کرد. بر این اساس کوته ساختاری سه سطحی را توصیف میکند که در سطوح مختلف آن ویژگیهای فرهنگی-اجتماعی تا شخصی-روانی جامعه را شامل میشود. سپس بر اساس ویژگیهای هر سطح چگونگی شکلگیری هویت را در ابعاد جمعی، شخصی، من(ego) توصیف میکند.

با توجه به ویژگی سنتی بودن دوران پیشامدرن، نقشها و الگوهای زندگی از قبل برای افراد مشخص شده بود و افراد حتی خروج از معیارهای تعیین شده را در رویای خود نمیدیدند. از این روی هویتها در هر سه بعد خود به نوعی از پیش شکلگرفته و تعیینشده بود. با شروع عصر مدرن و ایجاد تولید و مصرف انبوه، کمکم میان نسل شکاف ایجاد شد و افراد برای خود شأنی از عاملیت و قدرت قائل شدند. به همین سبب، جامعه برای کسب نقشهای اجتماعی و مؤلفههای روانی همچون هویت دیگر اطاعت صرف از سنتها و والدین را برنمیتابد؛ بلکه به گروه همسالان خود رجوع کرده و با الهام از آنها به ساختن هویت و نقش خود میپردازند؛ البته، رجوع به همسالان به معنای اطاعت و تقلید محض از آنان نیست؛ بلکه به منظور کمک گرفتن از آنان در ساخت هویت مبتنی بر عاملیت خود میباشد. لذا ویژگی اصلی دوران مدرن نوعی عاملیت خودمحور مبتنی بر گروه همسالان را در بر دارد. در نهایت در دوران پسامدرن با شدت گرفتن پیشرفت فناوریها و کاهش تولید انبوه، افراد با دنیایی از تنوع در ابعاد مختلف سیاسی، اقتصادی و فرهنگی روبهرو هستند. از این رو، ویژگی اصلی این دوران نوعی سرکشیدن به نظر دیگران است و این را میتوان حالتی افراطگونه از رجوع به دیگران تلقی کرد که ریشههای ابتدایی آن در دوران مدرن با رجوع به همسالان شکل گرفته بود؛ به این معنی که فرد نه پیرو سنتهای گذشته است (پیشامدرن)، نه در نهایت خود تصمیم می‏گیرد(مدرن)، بلکه به وسیله‏ی افکار متکثر جاری در بافت جهانی، همواره در حال سیلان به این طرف و آن طرف می‏باشد و در هر جمعی سعی می‏کند بر اساس معیارهای آن جمع رفتار کند. لذا، دگرمحوری، اصلیترین ویژگی دوران پسامدرن است. دگر محوری که ثبات شخصیت، هویت و رفتار را به چالش می کشد و فرد را از عاملیت خودمحور به عاملیت افراطی دگرمحور میکشاند. هویت در عصر پستمدرن نقش اساسی را در بهرهوری افراد بازی میکند. اگر هویت شکل گیرد سرمایهای ایجاد میکند که در پرتوی آن سایر توانایی‏ها و  شایستگی‏های افراد قابلیت ظهور و بروز پیدا میکنند؛ در غیر این صورت، افراد در سردرگمی هویت و چالش عدمثبات و شکلگیری قرار می‏گیرند و این خود میزان موفقیت فرد را در دستیابی به تحول بهینه به شدت تحت تاثیر قرار می دهد. از این روی، نظریه کوته هویت را همچون سرمایهای در دوران پسامدرن در نظر میگیرد که باید به آن پرداخته شود تا فرد با  این سرمایه بتواند مسیر تحول مثبت را طی کند.

دلبستگی

دلبستگی، پیوند عمیق عاطفی فرد با افراد خاصی در زندگی است که از تعامل با آنها لذت میبرد و آن فرد نقش پایگاه امنیتی دارد و کودک وقتی احساس اضطراب میکند به وی پناه میبرد. رابطه مادر و کودک از قدیم کانون توجه بوده است اما به مقوله دلبستگی از جنگ جهانی دوم پرداخته شده است.  بالبی متوجه شده بود که جدایی های بین مادر و کودک باعث مشکلات عاطفی در کودکان میشود و این کودکان در بزرگسالی نمیتوانند روابط سالم و عاطفی با دیگران برقرار کنند. از نظر بالبی، دلبستگی یک نیاز اولیه اما برای فروید یک نیاز ثانویه است. در رویکرد روان‌تحلیل‌گری، مادر با کودک یکی است و بعد رابطه موضوعی با مادر دارد. از دیدگاه فروید در اینکه بین مادر و کودک پیوند عاطفی وجود دارد شکی نیست اما هنگامی که نوزاد خودش را از مادر جدا میکند، باز هم نیاز دارد که مادر در کنار او باشد و به همین خاطر مادر را تصویر و بازنمایی میسازد و از این طریق مادر را احساس می‎کند و برای خودش یک سمبل  و نماد از مادر ترسیم میکند. وینیکات به صورت مشاهده ای این نظر را تایید میکند. فروید بر این باور است که وقتی کودک چیزی در دهانش نیست ملچ و ملوچ میکند و با این رفتار حس میکند که از سینه مادر تغذیه میشود و احساس امنیت میکند. مراقب خوب کسی است که نیازهای کودک را به موقع و درست ارضا کند، ارتباط چشمی با او برقرار نماید و او را در آغوش بگیرد. آزمایش هارلو نشان داد که غذا برای ایجاد دلبستگی حیاتی نیست اما مهربانی، پاسخگویی و تماس چشمی برای شکلگیری دلبستگی ضروری است. همانطور که بالبی میگوید انگارهها و چهرههای دلبستگی میتواند متنوع باشند، زیرا دلبستگی مکانیزمی است که خودش را بازسازی میکند. وقتی کودک به مدرسه میرود و معلم جایگزین مادر ناایمن میشود، کودک میتواند این رابطه و این دلبستگی را بازسازی کند. مگر اینکه دو نفر که هر دو ناایمن باشند و نتوانند دلبستگی ناایمن خود را ایمن کنند. در واقع، بسیار نادر است که در کل زندگی فرد، شخص ایمنی نباشد که دلبستگی ناایمن یک فرد دیگر را ایمن کند. خانه، مدرسه، انجمن، شبکه حمایتی... این امکان را برای فرد به وجود میآورند که چهره دلبستگی جدیدی برای خودش پیدا کند و بتواند چهره دلبستگی ایمن فرد شود. بافت مدرسه بسیار مهم است زیرا که اگر این بافت بتواند حمایت و دلبستگی خوبی ایجاد کند بچهها هم خود مختاری و شایستگی کسب میکنند و هم روابط خوبی با دیگران برقرار مینمایند، احساس تعلق و عزت نفس میکنند و فرد موفقی در محیط مدرسه میشود. دلبستگی در بزرگسالی نوعی انتخاب است که در خدمت بقای نسل است اما در کودکی ناخودآگاه است و در خدمت بقای فرد است. بنابراین، در بزرگسالی با پایگاههای حمایتی میتوان آن را انتخاب کرد. براساس قانون پیوستگی شی، اوج دلبستگی بین 18 تا 24 ماهگی است که با تحول شناختی همراه است. در این دوره کودک شروع به نمادسازی و پیش بینی می‌کند و تفکرش را به کار میگیرد. وقتی فرد دلبستگی ایمن دارد، میتواند هیجاناتش را کنترل کند چون تحول شناختی بهتری دارد و در پی اکتشاف و یادگیری مطالب جدید است و همین امر موجب تسریع تحول مثبت جوانی فرد میشود. بالبی سه نوع دلبستگی را برای دوره کودکی در نظر میگیرد: ایمن، اجتنابی و مضطرب - دو سوگرا.  اما در دوره بزرگسالی نیز سبک‌های دلبستگی خاصی وجود دارد: 1. خود پیرو؛ تجربیات اولیه دوران کودیشان را می‌پذیرند، اشتباهات والدین را نادیده می‌گیرند، دلبستگی را مثبت ارزیابی می‌کنند و اعتماد به نفس دارند. 2. انکار کننده: افراد در مورد والدین ایدهپردازی منفی و تحقیرآمیز دارند، روابط صمیمانه ندارند و هیجانات  منفیشان را ابراز نمیکنند، به دیگران اعتماد نمیکنند. 3. مجذوب: در ارتباطشان انحصارگر هستند و از طرد شدن بسیار نگران هستند، احساس درماندگی و اضطراب میکنند. 4. غیرمصمم: تجارب تلخ نگران کنندهای دارند و همیشه احساس گناه مضمن دارند.  همچنین بسیاری از باورها و رفتارهای مذهبی نشان دهنده و تکرار شونده انگاره دلبستگی افراد است. ایمان به خدا، بیشتر به ارتباط با خدا مهم است. ارتباط با خدا، عشق الهی و سبک‏های دلبستگی و تصور از خدا میتواند مادرانه یا پدرانه باشد اما بیشتر شبیه تصور فرد به والدی است که بیشتر دوست دارد و مظهر دلبتسگیاش است. نگاره دلبستگی خداوند را میتوان به شکل های متفاوت به شکل نگاره دلبستگی به والد خاص دید. چند شکل این دلبستگی عبارت است از: 1. ایمن؛ خدا را صمصمی میبینم به گونهای که نسبت به نیازهایم حساس و پاسخگو است و از من مراقبت میکند. 2. نا ایمن؛ خدا علاقه کمی به من دارد و برایم اهمیت زیادی قایل نیست. 3. دوسوگرا؛ خدا در برخی مواقع با من خوب است ولی برخی اوقات من را طرد میکند و دوستی خود را طوری نشان میدهد که برایم قابل فهم نیست. در زمینه تغییر دین، کسانی که تغییرات ناگهانی و هیجانی در دین خودشان میدهند، دلبستگی ناایمن به خدا وجود دارد بطوری که بدون دلیل خاصی به اعتقادات خوشان شک میکنند و آنها را بیارزش میشمارند ولی اگر دلبستگی آنان ایمن باشد با تحقیق میتواند دینشان را تغییر دهند. علت بروز رفتارهای پرخطر و روابط عاطفی ناسالم می‎تواند دلبستگی ناایمن باشد. بنابراین وقتی دلبستگی نا ایمن میشود رفتارهای فرد مضطربانه است و پیوند عاطفی عمیق شکل نمیگیرد. اما زمانی که دلبستگی فرد ایمن است رابطه عاطفی خوبی برقرار میکند، میتواند سازگارانهتر و ایمنتر روابط خود را شکل دهد. بنابراین، ما اگر محیط را امن تصور نماییم، راحتتر به دنبال فرصتها میرویم، از هوش و روابط خودم مطلوبتر استفاده میکنیم تا تواناییهای خود را به حداکثر برسانیم و از بافت موردنظر با امنیت کامل به منظور بالفعلکردن توانمندیهای بالقوه استفاده میکنیم. افراد ایمن خیلی خوب صحبت میکنند، به راحتی رابطه اجتماعی برقرار میکنند، بهتر میتوانند در موقعیتهای جدید سازگار شوند، به دیگران اعتماد کنند و در دیگران اعتماد ایجاد کنند. بچههای ناایمن ممکن است انزواطلب و منزوی باشند، مشکلات شناختی داشته باشند و از موقعیتهای مختلف اجتناب نمایند و حتی خشونت زیادی از خودشان نشان دهند.

تحول مثبت جوانی

مطالعه دوره نوجوانی اولین بار توسط هال بررسی شد که فقط بر طوفان و فشار دوره نوجوانی تاکید میشد.  در مجموع، پیشگامان مطالعه دوره نوجوانی بر فشار و منفی بودن دوره نوجوانی تاکید داشتند. از سال 1960 به بعد روی توانمندیهای نوجوانان تکیه کردند و از سال 1990 به بعد با آمدن روانشناسی مثبت رویکرد توانمندی به جای کمبودها بر توانمندیها تاکید کردند. در دورههای اخیر بر بافت هم تاکید نمودند که بافت هم می‌تواند بر افراد تاثیرگذار باشد. رویکرد تحول مثبت جوانی از یک طرف بر رفتارهای اجتماعی مثبت و توانمندیهای فردی تاکید میکند و از طرف دیگر فرد را از رفتارهای پرخطر اجتماعی و فردی دور میسازد. در سال 1993 لیتل 4 مولفه برای تحول مثبت جوانی مطرح کرد و سپس لرنر آنها را به 6 مولفه در زمینه اجتماعی، شناختی و فردی افزایش داد: شایستگی(اعمال مثبت فرد در حوزه‏های خاص تحصیلی، شناختی، اجتماعی و بهداشتی)، اطمینان(احساس درونی از خودکارآمدی و خودارزشمندی مثبت)، ارتباط(درگیری در فعالیت‌های اجتماعی)، منش(احترام به هنجارهای فرهنگی و اجتماعی)، مراقبت(احساس همدلی و همدردی با دیگران)، و هدفمندی(ارزیابی شناختی افراد از کیفیت کلی زندگی). نظریه تحول مثبت جوانی به دوره پیش بزرگسالی توجه دارد. این دوره، سن خاصی ندارد. فرد ناگهان و غیرمنتظره وارد جوانی نمیشود، در هر فرهنگ و مکان خاص سن ورود و خروج در این دوره متفاوت است. وقتی نوجوانی به اتمام میرسد فرد میتواند به کار ورود کند اما چون کاری بخصوصی وجود ندارد پیش بزرگسالی قلمداد میشود. در دوره جوانی از نظر اریکسون، روابط بین فردی پایدار میباشد، کار و صمیمیت وجود دارد و نمیتوان گفت جوان خام است. بنابراین، این مرحله گذار که بیتجربگی را خاتمه میدهد، زندگی را بازبینی میکند، تصمیمگیری راجع به شغل، زندگی و هویت را کانون توجه قرار میدهد پیش بزرگسالی تلقی میشود. از نظر آرنت "پیشرفت" یک فرایند است و لازمه دستیابی به آن، طی کردن تحول مثبت جوانی و دریافت حمایتهای محیطی است. نظریه تحول مثبت جوانی یک رویکرد تحولی- کاربردی است بدین سبب که فرد با بافتهای متفاوت سر و کار دارد و هر لحظه میتواند در معرض آسیب باشد و هر بار که این ظرفیتها را در فرد بهبود میبخشیم، اقدامات پیشگیرانه، بهزیستی و تابآوری وی را ارتقاء دادهایم. علاوه براین، دیدگاه مذکور به جامعه هم مسئولیت میدهد بدین گونه که فرد توانمند قابلیتهایش را در جامعه بکار ببندد تا جامعه سالمتر گردد و خشونت و بزه کمتر شود. یکی از برنامههایی که به واسطه آن میتوانیم تحول مثبت جوانی را توسعه بدهیم برنامه 4H است. مطابق با این برنامه، اگر خانواده‏ها در فعالیت‏های روزمره مثل غذاخوردن در کنار یکدیگر بوده و اعضای آن دردسترس بودن را باشند سیستم حمایتی تقویت میشود و شبکههای اجتماعی گسترش خواهند یافت. عامل دیگری که میتواند در این زمینه موثر باشد فعالیتهای خارج از مدرسه است که میتوان با برنامه ریزی دقیق و غنیکردن آن تحول مثبت جوانی را بهبود بخشید. برنامه تحول مثبت جوانی بر خودتنظیمی ارادی، هویت یابی و شایستگی اجتماعی موثر است و با بروز رفتارهای منفی رابطه معکوس دارد.

نظریه مسیر زندگی

هدف روانشناسی تحولی در گستره حیات توصیف، تبیین و بهینهسازی ظرفیتهای انسان و همچنین بررسی عوامل اجتماعی و عصبشناختی این ظرفیتهاست. به عبارت دیگر، هدف تحول، بهینهسازی است و همسو با نظریه بالتز، این تحول باید اقتصادی و مقرون به صرفه باشد. در گستره حیات به دنبال تحول موفق و مقتصد هستیم. در زمینه گستره حیات توجه به چندین نکته ضروری است: 1) مفهوم شکلپذیری"تنوع درون شخصی، توانایی‌ها و محدویت‌های تحول" که میتواند مانعتراشی کند یا باعث بهتر شدن شود. 2) تحول برساختی از بیولوژی و فرهنگ است بدین معنا که تحول را باید در تعامل پویای فرهنگ و زیستشناختی درک نماییم. 3) در گستره حیات باید به رشتههای نوروساینس، ژنتیک، جامعه شناسی و روانشناسی اجتماعی توجه داشته باشیم. در گستره حیات ما در سه بعد فیزیکی، شناختی و اجتماعی تحول را تجربه میکنیم و این تحول به صورت خطی نیست و اینگونه پیش نمیرود یعنی فقط شامل افزایش نیست بلکه میتواند کاهش و افزایش داشته باشد(کسب و از دست دادن). بنابراین، تحول دامنهای چندسویی در ماهیتش نهفته است. به عقیده بالتز، تحول در طول حیاتش تحت تاثیر اصطلاح مشترک "ویژگیهای رشدی کسب و از دست دادن" است. دیدگاه مسیرزندگی نشان میدهد چگونه شرایط جامعه و نیروهای اجتماعی تغییرپذیر بر رشد فرد تاثیر می‏گذارد. گِلن اِلدر(1995-1985) پیشگام نظریه مسیر زندگی است و روشی برای بررسی زندگی فردی ارائه کرده است که تحت تاثیر دوره رشدی، تاریخی و نیز ارتباط زندگی‏های به‏هم‏وابسته در طول زمان است. نظریه مسیر زندگی زمان فردی، تاریخی و اجتماعی را بهم پیوند می‏دهد و هر مسیر زندگی فرد را می‏توان الگوی سازگاری با انتظارات فرهنگی، منابع و محدودیت‏هایی دانست که فرد در دوره تاریخی خاص با آن روبه‏رو می‏شود. سه مفهوم کلیدی در نظریه مسیر زندگی خط سیر(Trajectoryگذار(Transition) و نقطه عطف (Turning Points) است. خط سیر؛ یک راه طولانیمدت از تجربه‎های زندگی شخصی در زمینه خاص، به ویژه زندگی خانوادگی و شغل است. گذار؛ مولفه ای درون خط سیر است و به معنای شروع یا پایان یک رویداد یا رابطه نقشی است. گذارها رویدادهایی هستند که خط سیر زندگی فرد را میسازند.نقاط عطف؛ رویدادهای منحصربه فرد زندگی هستند و ممکن است موجب بازسازماندهی یا ترسیم دوباره مسیرزندگی فرد شوند. مهاجرت، ورشکستگی شدید اقتصادی، مرگ یکی از اعضای خانواده و دوستان نزدیک نمونههایی از نقاط عطف هستند. در واقع، نظریه مسیر زندگی با مشاهده تغییر در خط سیرها و گذارها تاثیر تغییرات اجتماعی را در زندگی افراد تحلیل میکند. اِلدر(1992) برای نظریه مسیر زندگی چهار اصل اساسی قائل است: 1)رشد انسان در زمان و مکان تاریخی رخ می‏دهد و تاثیر یک رویداد تاریخی بستگی به این دارد که آن رویداد در چه مرحلهای از زندگی فرد اتفاق افتاده است. 2)انسان‏ها با آزادی عمل می‏توانند از بین فرصت‏های موجود دست به انتخاب بزنند. رویدادهای تاریخی با حذف یا تهدید به حذف آزادی‎ها و منابع در رفتار فرد تاثیر میگذارند. هنگامی که فرد چیزی را از دست میدهد تلاش میکند از طریق راهبردهای مقابلهای مختلف کنترل خود را بر محیط حفظ کند. 3)زمان‏بندی زندگی به ویژه زمان اجتماعی و مفهوم اجتماعی سن ساختار مسیر زندگی را تعیین می‏کند، 4)زندگی‏ها از طریق روابط اجتماعی به هم پیوند می‏خورند و تحت تاثیر نظم‏جویی اجتماعی، حمایت اجتماعی و الگوهای اجتماعی قرار می‏گیرند. یکی از مولفه‎هایی که گِلن اِلدر در نظریه مسیر زندگی به آن توجه خاصی دارد مفهوم "عاملیت انسانی" است. منظور از عاملیت انسانی، نقش فعال و قصدمندانه فرد در ساخت و بازسازی زندگی اجتماعی است به گونهای که فرد براساس امیال، آگاهی و اراده خود دست به عمل میزند. انسان عامل به منزله موجودی است که کشاکش نیروهای محیطی، منشاء عمل است و با اعمال خود، هویت واقعی خویش را شکل میدهد و از بین گزینههای موجود در مسیر زندگی به صورت هدفمند دست به انتخاب میزند. عاملیت انسانی در نظریة اِلدر، به عنوان یک نیروی علّی مرکزی در شکلدهی مسیر زندگی بوده و شامل تجلی ارزشها و هویتها، فرایندهای خودتنظیمی، تصمیمگیری و تلاش برای موفق شدن در اهداف شخصی از طریق انتخاب هدف، راهبردهای برنامهریزی و رفتار است. افراد مسیر زندگی خود را از طریق انتخاب‏ها و رفتارهایشان در فرصت‏ها و محدویت‏های تاریخی و شرایط اجتماعی می‏سازند. اِلدر معتقد است که همه مردم مسیرهای زندگی مشخص و استاندارد شده‏ای را دنبال نمیکنند. تفاوتهای فردی موجب میشوند برخی از افراد از فرصتهای موجود در شرایط اجتماعیشان استفاده بهینه نموده و همچنین بر اوضاع و شرایط نابهسامان ناشی از فشارها و محدویتهای اجتماعی به طور موثر غلبه نمایند. عاملیت و هدفمندی در پیش بینی گذرگاههای بعدی مسیرزندگی اهمیت دارند و عاملیت به طور پیچیدهای با الگوهای به کار گرفته شده در دوران نوجوانی مرتبط است. همچنین، اهداف و ارزشهای اولیه، پیشبینیکنندههای مهمی برای گذرگاههای بعدی شغل، تحصیل و موقعیتهای آموزشی هستند. علاوه بر اِلدر، نظریه‏پردازان دیگری از جمله آلبرت بندورا به موضوع عاملیت انسانی پرداختهاند. از نظر بندورا عاملیت شامل چهار مولفه است: 1) نیتمندی: شامل نقشهها و برنامههای رفتاری است. 2) آیندهاندیشی: منظور از آیندهاندیشی، تجسم زمان آینده است که براساس آن فرد اهدافش را تنظیم کرده و پیامدهای احتمالی رفتار آینده را پیش بینی میکند. 3) خودواکنشسازی: انسان موجودی خودتنظیمگر و برانگیزاننده است و با ارزیابی شرایط و تطبیق آن با معیارهای شخصی خویش مشوق‏هایی برای خود ایجاد می‏کند. 4) اندیشه‏ورزی: انسان نسبت به عملکردش خودآزمونگر است و از طریق خودآگاهی تأملی، انگیزه و ارزشها و معنای زندگی خویش را ارزیابی میکند و با در نظر گرفتن تناسب اعمال و افکار در صورت لزوم به تعدیل اصلاحی میپردازد.

اختلال شخصیت ضداجتماعی:

در مورد این اختلال دیدگاه‌های کاملاً متفاوتی ارائه شده است. بیشتر ختلالاتی که در مورد آنها حرف زدیم می‌توانند آزاردهنده باشند و می‌توانند باعث آسیب در روابط بین فردی شوند و موجبات انزوای افراد را فراهم نمایند. افرادی که دچار اختلال شخصیت ضداجتماعی هستند، خطرناکند. الگوی شخصیتی این افراد شامل نادیده گرفتن و تجاوز به حقوق دیگران بدون داشتن احساس گناه و پشیمانی است. این اختلال 5/3 درصد از جمعیت عمومی را شامل می‌شود و در مردان سه برابر از زنان است. براساس تحقیقات انجام‌شده بیشتر زندانیان خشن و بی‌رحم شاخصه‌های اختلال شخصیت  ضداجتماعیرا دارند (80-50 درصد). آنها بدون احساس گناه اذیت می‌کنند، دزدی می‌کنند، کتک می‌زنند و اموال عمومی را از بین می‌برند و دست به آدم‌ربایی می‌زنند (معمولاً کودکان). بررسی‌های برخی از محققان نشان داده است فرد با اختلال شخصیتی ضداجتماعی، معمولاً در رده‌های شغلی و اجتماعی بالا مانند مدیرعاملی دیده می‌شود و این موضوع در تحقیقات اخیر بازتاب زیادی داشته است زیرا مدیرعاملان تصمیماتی اتخاذ می‌کنند که تأثیر منفی روی شرکت و پرسنل دارد و هیچ احساس پشیمانی ندارند. شاخص اصلی این است که فرد 18 سال سن داشته باشد و هیچ‌گونه احساس و پشیمانی نداشته باشد. اعتماد به نفس فرد ناشی از دست‌آوردهای شخصی قدرت و لذت است. هدف‌گذاری آنها صرفاً بر اساس لذت‌های شخصی است و تنها خودشان مهم هستند.

آنها احساس همدلی و پشیمانی ندارند و به احساسات دیگران توجه نمی‌کنند اما متخصص تظاهر به پشیمانی هستند به خصوص وقتی در دادگاه هستند. روابط آنها بر اساس سوءاستفاده، تهدید، سلطه‌جویی و ارعاب است. این افراد اهمیت نمی‌دهند که برای کنترل دیگران باید چه کار کنند چون نسبت به نتایج منفی‌اش هیچ احساس بدی ندارند. با بررسی چندین فاکتور روانی – اجتماعی اختلال شخصیت ضداجتماعی در کودکی این افراد معلوم شد که کسانی که از اختلال شخصیت ضداجتماعی رنج می‌برند، در کودکی روابط‌شان با والدین ضعیف فوده است، اغلب خیابان‌گردی می‌کردند، در سرقت‌های زیادی مشارکت داشتند. دزدی از مغازه یکی از جرم‌های رایجی است که افراد جوان با آن درگیر هستند و به والدین‌شان دروغ می‌گویند. کودکانی که از آنها سوءاستفاده جنسی و فیزیکی شده است بیشتر در معرض خطر قرار دارند. مسائل بیولوژیکی که منجر به اختلال شخصیت ضداجتماعی می‌شود بیشتر در قشر پیش پیشانی متمرکز شده است جایی که محر‌ها و فرایندهای تصمیم‌گیری کنترل می‌شوند. اسکن‌های ام آر‌ای نشان می‌دهد که افراد مبتلا به این اختلال 11 درصد سلول‌های مغزی کمتری در قشر جلو مغزشان دارند. این منطقه مسئول تصمیم‌گیری، برنامه‌ریزی و کنترل محرک‌هاست. محققان فرض می‌کنند که آسیب و یا نابهنجاری‌های قشر جلومغزی خطر ابتلا به اختلال شخصیت ضداجتماعی را افزایش می‌دهد. بررسی کسانی که به خاطر سوءاستفاده از همسر و فرزندانشان دستگیر شده‌اند و یا همسر و یا خودشان را کشته‌اند نشان می‌دهد که این آسیب تأثیر چشمگیری روی رفتارشان داشته است. راه‌های درمان زیادی برای بیماری اختلال شخصیت ضداجتماعی وجود ندارد. روان‌درمانی واقعاً مؤثر نیست. آنها عاشق دروغ‌گویی‌اند و روان‌درمانگران را فریب می‌دهند و داستان‌سازی می‌کنند و اهمیت هم نمی‌دهند زیرا به نظرشان رفتارشان بد نیست. به بیان دیگر آنها خواهان تغییر نیستند و خودشان را آنگونه که هستند دوست دارند. روان‌پزشکان داروهای ضد افسردگی (تحریک سروتوئین) و ضد روان‌پریشی را برای آنها تجویز می‌کنند اما بعد از مدتی بیمار آنها را مصرف نمی‌کند و رفتارهای خشونت‌آمیز مجدداً بروز می‌کنند. در مطالعه‌ای که 29 سال به طول انجامید و 71 مرد دارای اختلال شخصیت ضداجتماعی را مورد بررسی قرار داده بود مشخص شد که 69 درصد آنها هیچ‌گونه بهبودی در رفتارشان نداشتند.